اگر گوشی تلفن تان مستطیل و سنگین بدون در (یعنی candy bar style phone ) و شبیه گوشی های بیسیم خانگی است : آدمی ساده زیست، سنت گرا و کم خرج هستید.
- اگر گوشی موبایل (بویژه صورتی رنگ) کوچولو و خیلی ریزه میزه و اصطلاحا معروف به pink RAZR phone دارید: خیلی با استایل و دنباله روی مد روز هستید و از اینکه مورد توجه دیگران قرار بگیرید نگرانی ندارید .
شرکت انگلیسی Tesco Mobile یک مطالعه ای در باره رابطه شخصیت آدمها با نوع زنگ تلفن موبایلشون ( ringtone ) روی یکهزار نفر انجام داده ..نتیجه:
- کسانی که بجای رینگتون، از صدای خودشون استفاده می کنند آدمهایی خود شیفته ( self-obsessed ) هستند و آدمهایی که دایما رینگتون عوض می کنند غیرقابل اعتماد و متزلزل هستند.
- اگر رینگتون شما شبیه صدای زتگ تلفن های مکانیکی قدیمی است آنقدرها هم آدم بانمک و شوخی که خودتون فکر می کنید نیستید.
- اگر رینگتون موبایل تون، موزیک متن سریال ها و شوهای تلویزیونی است ، دیگران نسبت به هوش شما شک می کنند.
- اگر همیشه بجای رینگتون از وایبره ( لرزنده ) استفاده می کنید از دو حالت خارج نیست: یا آدم خیلی مهم و پرکاری هستید و هیچوقت فرصت جواب دادن به تلفن را ندارید، و یا اینکه برای آدمهای اطرافتون ارزش قائلید و نمیخواهید آنها از صدای موبایلتون ناراحت شوند. و بهترین همدم برای نشستن در سینما یا اتاق برای
تماشای گروهی فیلم هستید.
- رینگتون های موزیکالی که موزیک hip-hop یا R&B دارند نشاندهنده اینه که آدمی با احساس و جوانگرا و امروزی هستید. در مقابلش: موزیک های کلاسیک مثلا بتهوون و موتزارت و اینجور چیزا نشوندهنده سن و سال بالای شماست و کهنه گرایی را نشون میده…. موزیک های جنگولک بازی و پر
سروصدا ، و یا رینگتون های استاندارد و معمولی هم زیاد طرفدار نداره
یک شبی مجنون نمازش را شکست
بی وضو در کوچه ی لیلا نشست
عشق آن شب مست مستش کرده بود
فارغ از جام الستش کرده بود
سجده ای زد بر لب درگاه او
پر ز لیلا شد دل پر آه او
گفت یا رب از چه خوارم کرده ای؟
بر صلیب عشق دارم کرده ای
جام لیلا را به دستم داده ای
وندر این بازی شکستم داده ای
نشتر عشقش به جانم میزنی
دردم از لیلاست آنم میزنی
خسته ام زین عشق دلخونم مکن
من که مجنونم تو مجنونم نکن
مرد این بازیچه دیگر نیستم
این تو / این لیلای تو ..... من نیستم
گفت ای دیوانه لیلایت منم.
در رگ پنهان و پیدایت منم
سالها با جور لیلا ساختی
من کنارت بودم و نشناختی
عشق لیلا در دلت انداختم.
صدقمار عشق یکجا باختم
کردمت آواره صحرا نشد
گفتم عاقل میشوی اما نشد
سوختم در حسرت یک یا ربت
غیر لیلا بر نیامد از لبت
روز و شب او را صدا کردی ولی..
دیدم امشب با منی گفتم بلی..
مطمئن بودم به من سر میزنی
در حریم خانه ام در میزنی
حال این لیلا که خارت کرده بود
درس عشقش بی قرارت کرده بود
مرد راهش باش تا شاهت کنم.
صد چو لیلا کشته در راهت کنم
در زمان آغا محمد خان قاجار، شخصى از حاکم شهر خود که با صدر اعظم نسبت داشت، نزد صدر اعظم شکایت برد.
صدر اعظم دانست حق با شاکى است گفت: اشکالى ندارد، مى توانى به اصفهان بروى.
مرد گفت: اصفهان در اختیار پسر برادر شماست.
گفت : پس به شیراز برو.
او گفت : شیراز هم در اختیار خواهر زاده شماست.
گفت : پس به تبریز برو.
گفت : آنجا هم در دست نوه شماست.
صدر اعظم بلند شد و با عصبانیت فریاد زد: چه مى دانم برو به جهنم.
مرد با خونسردى گفت: متاسفانه آنجا هم مرحوم پدر شما حضور دارد.
وره میبینی که شر و با صفایوم
بچه محله امام رضایوم
زلزلیوم حادثیوم بلایوم
بچه محله امام رضایوم
هر روز جمعه دلومه مبندوم
به پینجله طلا و ورمگردوم
کار و بارم ردیفه با خدایوم
بچه محله امام رضایوم
به مو بگو بیا به قله قاف
اصلا مو ره بیزر همونجه علاف!
قرار مرار هر چی بیگی مو پایوم
بچه محله امام رضایوم
دروغ ، مروغ نیست مییون ما باهم
الان به عنوان مثال تو حرم
چند روزه که تو نخ کفترایوم
بچه محله امام رضایوم
چشم موره گیریفته چنتا کفتر
گفته خودش: چنتاشه خواستی وردر
الان دروم خادماره مپایوم
بچه محله امام رضایوم
کفتراره که بردم از روگنبد
مرم مو واز تونخ رفت وآمد
تو نخشه او گنبد طلایوم
بچه محله امام رضایوم
گنبده نصب شب مده به دستم
او گفته: هر وقت که بییی مو هستوم
مویم که قانع و بی ادعایوم
بچه محله امام رضایوم
وخته میبینم توی عالم همه
ازش میگیرن و مگن واز کمه
گنبدشه اگر بده رضایوم
بچه محله امام رضایوم
گنبد و ممبد نموخوام باصفا
سی ساله پای سفره ای آقا
منتظر یک ژتون غذایوم
وقتی خیلی کوچک بودم اولین خانواده ای که در محلمان تلفن خرید ما بودیم. هنوز جعبه قدیمی و گوشی سیاه و براق تلفن که به دیوار وصل شده بود به خوبی در خاطرم مانده. قد من کوتاه بود و دستم به تلفن نمی رسید ولی هر وقت که مادرم با تلفن حرف می زد می ایستادم و گوش می کردم و لذت می بردم.
بعد از مدتی کشف کردم که موجودی عجیب در این جعبه جادویی زندگی می کند که همه چیز را می داند. اسم این موجود «اطلاعات لطفاً» بود و به همه سوالها پاسخ می داد. ساعت درست را می دانست و شماره تلفن هر کسی را به سرعت پیدا می کرد.
بار اولی که با این موجود عجیب رابطه برقرار کردم روزی بود که مادرم به دیدن همسایه مان رفته بود. رفته بودم در زیر زمین و با وسایل نجاری پدرم بازی می کردم که با چکش کوبیدم روی انگشتم. دستم خیلی درد گرفته بود ولی انگار گریه کردن فایده نداشت چون کسی در خانه نبود که دلداریم بدهد. انگشتم را کرده بودم در دهانم و همین طور که میمکیدمش دور خانه راه می رفتم. تا اینکه به راه پله رسیدم و چشمم به تلفن افتاد! فوری رفتم و یک چهار پایه آوردم و رفتم رویش ایستادم. تلفن را برداشتم و در دهنی تلفن که روی جعبه بالای سرم بود گفتم «اطلاعات لطفاً».
صدای وصل شدن آمد و بعد صدایی واضح و آرام در گوشم گفت: «اطلاعات».
- انگشتم درد گرفته ....
حالا یکی بود که حرف هایم را بشنود، اشکهایم سرازیر شد!
پرسید: مامانت خانه نیست؟
گفتم: هیچکس خانه نیست.
پرسید: خونریزی داری؟
جواب دادم: نه ، با چکش کوبیدم روی انگشتم و حالا خیلی درد دارم.
پرسید: دستت به جا یخی میرسد؟
گفتم: می توانم درش را باز کنم.
صدا گفت: برو یک تکه یخ بردار و روی انگشتت نگه دار.
یک روز دیگر هم به «اطلاعات لطفاً» زنگ زدم. صدایی که دیگر برایم غریبه نبود گفت: اطلاعات.
پرسیدم: «تعمیر» را چطور می نویسند؟ و او جوابم را داد.
بعد از آن برای همه سوالهایم با «اطلاعات لطفاً» تماس می گرفتم. سوال های جغرافی ام را از او می پرسیدم و او بود که به من گفت آمازون کجاست. سوال های ریاضی و علومم را بلد بود جواب بدهد. او به من گفت که باید به قناریم که تازه از پارک گرفته بودم دانه بدهم.
روزی که قناری ام مُرد با «اطلاعات لطفاً» تماس گرفتم و داستان غم انگیزش را برایش تعریف کردم. او در سکوت به من گوش کرد و بعد حرف هایی را زد که عمومآ بزرگترها برای دلداری از بچه ها می گویند. ولی من راضی نشدم.
پرسیدم: چرا پرنده های زیبا که خیلی هم قشنگ آواز می خوانند و خانه ها را پر از شادی میکنند عاقبتشان این است که به یک مشت پَر در گوشه قفس تبدیل می شوند؟
فکر می کنم عمق درد و احساس مرا فهمید، چون که گفت: عزیزم، همیشه به خاطر داشته باش که دنیای دیگری هم هست که می شود در آن آواز خواند و من حس کردم که حالم بهتر شد.
وقتی که نه ساله شدم از آن شهر کوچک رفتیم. دلم خیلی برای دوستم تنگ شد. «اطلاعات لطفاً» متعلق به آن جعبه چوبی قدیمی بر روی دیوار بود و من حتی به فکرم هم نمی رسید که تلفن زیبای خانه جدیدمان را امتحان کنم!
وقتی بزرگتر و بزرگتر می شدم، خاطرات بچگیم را همیشه دوره می کردم. در لحظاتی از عمرم که با شک و دودلی و هراس درگیر می شدم، یادم می آمد که در بچگی چقدر احساس امنیت می کردم. احساس می کردم که «اطلاعات لطفاً» چقدر مهربان و صبور بود که وقت و نیرویش را صرف یک پسر بچه می کرد.
سالها بعد وقتی شهرم را برای رفتن به دانشگاه ترک می کردم، هواپیمایمان در وسط راه؛ جایی نزدیک به شهر سابق من؛ توقف کرد. ناخوداگاه تلفن را برداشتم و به شهر کوچکم زنگ زدم: «اطلاعات لطفاً»!
صدای واضح و آرامی که به خوبی میشناختمش، پاسخ داد: اطلاعات
ناخودآگاه گفتم: می شود بگویید تعمیر را چگونه می نویسند؟
سکوتی طولانی حاکم شد و بعد صدای آرام اش را شنیدم که می گفت: فکر می کنم تا حالا انگشتت خوب شده.
خندیدم و گفتم: پس خودت هستی، می دانی آن روزها چقدر برایم مهم بودی؟
گفت: تو هم می دانی تماسهایت چقدر برایم مهم بود؟ هیچ وقت بچه ای نداشتم و همیشه منتظر تماسهایت بودم.
به او گفتم که در این مدت چقدر به فکرش بودم. پرسیدم آیا می توانم هر بار که به اینجا می آیم با او تماس بگیرم.
گفت: لطفآ این کار را بکن، بگو می خواهم با ماری صحبت کنم.
سه ماه بعد، من دوباره به آن شهر رفتم. یک صدای نا آشنا پاسخ داد: اطلاعات.
گفتم: می خواهم با ماری صحبت کنم.
پرسید: دوستش هستید؟
گفتم: بله یک دوست بسیار قدیمی.
گفت: متاسفم، ماری مدتی نیمه وقت کار می کرد چون سخت بیمار بود و متاسفانه یک ماه پیش درگذشت.
قبل از اینکه بتوانم حرفی بزنم گفت: صبر کنید، ماری برای شما پیغامی گذاشته که اگر شما زنگ زدید برایتان بخوانم، بگذارید بخوانمش.
صدای خش خش کاغذی آمد و بعد صدای نا آشنا خواند: «به او بگو که دنیای دیگری هم هست که می شود در آن آواز خواند ... خودش منظورم را می فهمد»
به مردم عشق هدیه دهید، حتی به یک پسر بچه، حتی اگر از طریق تلفن باشد.